.
تعداد محدودی از پستهای وبلاگ قبلی ام به طور آرشیو...
.
.
.
+ فرانی
فرمان فرانی
بس است اي كلاغ خاك بر سر!
الهي پرهايت بريزد/ تا آسمان و ابرها ميروي و در جنگل گم ميشوي.
بس است...
سقط شو!
+ فرانی
من هم
اووم......
من هم تمناي دختر را نشنيدم.
داشتم در هزارتوي خودم ميگشتم.
من هم فال نخريدم.
+ فرانی
رُسِنانس
همین است/ رُسنانس ما
گفتهاند دیگر محال است/ کتابی را نمیسوزانند.
به جایش یک خط را میسوزانند
تا
راه به سال بعد
همچنان در ترافیک بماند.
==» برای اینجا و اکنون که ف.یلتر شد.
+ فرانی
در انیمیشن رئیس مزرعه =» + «= (که به نظر نگاهی آزاد به داستان مزرعه حیوانات دارد) خروسی روی سن میرود و با لودگي يك کمدی فيالبداهه را اجرا میکند و از همان بالاي سن، به بوقلمونی گير ميدهد و برای خنده حضار -كه اغلب در این گونه مواقع كسي را وسط میاندازند تا دیگران به آن يك نفر بخندند- با بدجنسي و رذالت به بوقلمون میگوید :شما بوقلمونها همگی آخرش حلیم میشوید (خنده تماشاچيها) اما بلافاصله - شايد براي دلجویی- میگوید: "خب همه ما میمیرم اما شما میدانید برای چه میمیريد." ب.ت. لینک فیلم را فراموش کرده بودم بگذارم.
+ فرانی
اندر فضیلت ترساندن به سبك ایرانی
""میرچا الیاده میگوید سرگرمیهای بصری مانند تماشای فیلم در کنار مطالعه، دو تلاش انسان نوین برای فرار از روزمرهگی یا زمان پیش پا افتادهی زندگی معمول است. از نظر الیاده، انسان نوین دست کم به این معنا هنوز رفتار انسان کهن را دارد که به دنبال "فراتر رفتن" از زمان گیتیایی به معنای زمان متعارف است اگر چه زمان مینوی یا زمان فوقالعادهای که انسان نوین به آن دست مییابد هم از لحاظ شکل و هم محتوا با زمان مینوی انسان کهن فرق دارد.""
تجربه نشان داده یک جمله حکیمانه اول كار، حسابی آدم را مشتاق به خواندن میکند که مثلن: ببینی فرانی چه میخواهد بگوید؟
بايد بگويم در اين نوشته صرفا تلاش ميكنم تا مختصر و مفيد به ريشهيابي سينماي وحشت و ترس مخاطب بپردازم و چيزهاي خيلي مفيدي را بگويم.
این روزها از هر که بپرسی از فیلمهای اکران شده کدامشان را دیدهای فوراً همان چند تا فيلم را پشت هم ردیف میکند و آخر هم به "تهران انار ندارد" میرسد. در ديدن فيلمهاي خوب حرفي نيست. كلّن فیلم خوب را باید دید ( این جمله همین الان زاده شد و با اطمینان میگویم کاملا فیلسوفانه بود) اما آن فیلمهایی که نباید دید یا نباید میدیدیم را من برایتان میگویم تا ببینیم چه قدر به آن پاراگراف حكيمانهي اول نوشتهمان نزدیک میشویم.
آنهایی که به ژانر وحشت ِ ايراني علاقهمندند، شاید تماشاي فیلمهای ترسناک را روی پرده سینما بیشتر دوست داشته باشند. همینجا روشن کنم که سخت در اشتباهند. فیلم ترسناک ِ ايراني را باید در خلوت و تنهایی دید! آنهم جایی که غیر از صفحه تلویزیون نوری نتابد و مسلماً منظورم شب است دیگر. احتمالن شب را برای دیدن فیلمهای ترسناک ساختهاند. فيلمهاي ترسناك ايراني.
اخیراً دو فیلم از سینمای وحشت اکران شد و به سلامتي از اكران هم برداشته شد. برای آنها که خبر ندارند: اولی حریم و دومی کلبه. آن چیزهایی که میخواهم بگویم بیشتر درباره کلبه است تا حریم. اول از اینکه آن را همین اواخر دیدم و دیگر اینکه آن قدر سوژه برای گفتن دارد که خدا وکیلی نمیدانم از کجایش شروع کنم.
من یک تماشاگر معمولی فیلمام. نه فیلم را با فیلم دیگر و نه کارگردان را با کارگردانهای دیگر مقایسه میکنم نه اینکارهام. من فیلم را میبینم چون میخواهم لذت بصری ببرم. یعنی هر فیلمی در هر ژانری ابتدا باید قانع کند و این تنها دلیل دیدن دوباره یک فیلم است که بنده را مخاطب خود میکند. جدا از اینکه اگر از فیلمی هم خوشم بیاید بارها آن را میبینم و صد البته اگر جیم کری یا بن استیلر یا وودی آلن در آن باشند. همین جا مشخص شد که کمدی را بیشتر از وحشت دوست دارم که چیزی هم غیر از این نیست. اما به فیلمسازان ایرانی که برسیم موضوع فرق میکند. خدا میداند در نهایت بیطرفی و در حالیکه عینک خوشبینیام را به چشم زدهام، بعد از دیدن فیلمهای مورد اشاره به این نتیجه رسیدم که : ژانر وحشت در ایران یعنی کر کر خنده!
راستش را بخواهید با دیدن این دو فیلم به این فکر افتادم که مبادا کارگردانان محترم این طور تصور میکنند که جنس ترس ایرانی و کلن شوک شدن ماها با دیگر ممالک فرق میکند. کمی که دقت کردم و فیلمهایی که تا به حال دیدهام را در ذهنم مرور کردم دیدم که نه... همچین بد هم نمیگویمها! حالا برای نزدیک شدن به پاراگراف اول، سوژه ترس را کمی مرور کنیم ببینیم آخر چرا این قدر فرق دارد این ترس اینوریها با آن وریها!
من فکر میکنم چون كه جماعت ایرانی از ناتوانی کارگردانان در پرداخت به صحنههاي وحشت آگاه است، به محض دیدن صحنه ترسناک و وارد شدن شوک اوليه، به جای ترس میخندد. یعنی اولین واکنش ما در برابر یک جنازه، یک قطره خون، یک سایه بلند و مرموز همان پقی زدن زیر خنده است و این باعث میشود فیلم را جدی نگیریم و به جای این که فکر کنیم داریم فیلم ترسناک میبینیم، مطمئن شویم داریم کمدی میبینیم.
اما اشتباهی که میتوانیم در دیدن فیلم ترسناک ایرانی بکنیم این است که آن را مقایسه بکنیم با یک فیلمی مثلن. در سینمایی که ما داریم اگر یکی زمین بخورد یا مثلن در چشم یکی مگس رفته باشد میخندیم و شاید رودهبر شویم! كه خب برميگردد به ژانر كمدي. اما تصور کنید یک مردهشور ِ تنها را در وسط جنگل و نخواهیم به هیچکس تشبیهاش کنیم... لابد باید به یک آدم مردم گریز ربطش بدهیم یا شغلش را جدی بگیریم.
اما همین آقای مردهشور! در کلبه و آن هم وسط جنگل، مردهها را از کجایش درمیآورد تا بشوردشان و تحویل خانوادهشان بدهد؟؟ این را باید از کارگردان پرسید. اما من چون بارها شاهد لبخندهای موذیانه خودم بودم حتا وقتی صدای «هه» خودم را شنیدم و درست آن جایی که باید میترسیدم از خودم هه در کردم، نمیتوانم نظر درست و حسابی بدهم. احتمالن براي همين بود كه ميگفتم فيلمهاي ترسناك ايراني را بايد در خانه ديد و حالا چرا این قدر اصرار دارم از این دو فیلم چیزهایی بگویم.. را نميدانم. این را میگویند وجدان بیدار. به يقين. قضیه به اینجا تمام نميشود. تماشاگر که بنده باشم بعد از دیدن کلبه به این فکر میافتد که چرا از اول به خنده فکر میکرده نه ترس؟!!
واقعن با علم به اینكه میدانستم فیلم ترسناک در میان آثار کارگردانان ایرانی... یافت... می... نشود... اما باز هم دلم میخواست آن را ببینم. این دیگر یک مرض روانکاوانه است. لطفن مرا بکاویید. لازم است. اسم این را "گیردادن" یا کلید نمیگذارم. سماجتی که در دیدن این دو فیلم داشتم و تاثیری که در من گذاشت را بسیار بسیار بزرگتر و مهمتر از آن میدانم که بتوانم نمونهای سابق بر این برای خودم بتراشم. دلیل دیگری که هنگام تایپ این سطور به ذهنم رسید این بود که آن خندههای موذیانهای که قبل از شروع فیلم (یعنی به محض گذاشتن سی دی در دستگاه) در خودم دیدم نشانهی این بود که میخواستم ثابت کنم من نمیترسم. بله. من از فیلمهای ترسناک ایرانی نمیترسم. شاید هم ميخواستم به خودم كمك كنم تا آن فضای مشکوک و قیرگون دور و اطرافم را برای خودم قابل تحمل کنم. بنابراین آن خندهاي كه باعث شد از اول فيلم گوشهي لبم مثل راهزنها بالا برود را در خودم حفظ كردم و خودش نوعي مبارزه با كارگردان هم بود كه مثلن: " اگه ميتوني منو بترسون" هه هه!
نتيجهي ديگري كه بعد از تمام شدن فيلم، از آن خندهي كجكجي خودم گرفتم اين بود كه" يعني من شجاع هستم؟؟" راستي چرا نترسيدم؟ بالاخره يك جاهايي بوده كه خنده از گوشه لبان بنده محو شده بود. اما كي برگشته بود؟ مطمئناً كارگردان نميدانسته كه فيلم او فقط چند عنصر از عناصر سينماي وحشت را در خود دارد و از بخت بد، همانها هم نه تنها نميترساند بلكه باعث تفريح و خنده ميشود. آخر اين فيلمساز نميداند كه بنده تمام فيلمهاي مهم وحشت را ديدهام. آخر چهطور با يك چنين كمدي وحشتي سرگرم شوم؟ خب كارگردان نميدانست و من هم ترجيح ميدهم نداند. كارگردان ميخواست بيننده را فريب بدهد با چند كليشهي دمدستي.
ما در سينماي رئال و اجتماعي و غيره و ذالك هر از چند گاهي فيلمهاي خوبي داريم و انصافاً به قد و قواره سينماي خودمان كه نگاه كنيم بيشتر از حد فيلمهاي خوب داريم. اما وقتي جرياني يا پيشزمينهاي از سينماي وحشت نداريم... خوب يعني نداريم. زور كه نيست. يك فيلمي بود به اسم " شب بيست و نهم" كه از حق نگذريم در ميان فيلمهاي ترسناك ايراني يك استثنا بود و هست و من براي اولين بار كه آن را ديدم تا مدتها تنها به حيات خانهمان نميرفتم. اما حالا كه داريم از كلبه بد ميگوئيم اين را هم بگويم كه نگذريد از موسيقي آن! آن چه ما در فيلمهاي كلاسيك يا كلاً فيلمهاي ترسناك ِ غيرايراني ديديم، نزديك كردن مخاطب با فضاي فيلم به وسيلهي موسيقي است. به فرض اگر آقاي شيطان آمده و دارد كاري ميكند اين موسيقي به هولناك بودن فضا كمك ميكند و اين يعني موسيقي در فيلمهاي وحشت حرف اول را ميزند. وقتي قرار است اتفاقي بيافتد اين نوع موسيقي مانند آمپول بي حسي ِ دكتران ِ زحمتكش ِ دندانساز عمل ميكند و تمام عضلات تماشاگر را از جلوتر، فلج ميكند تا به آن صحنهاي كه قرار است اتفاق بيفتد برسيم. اما ببينيد و بشنويد آنچه در كلبه است و بعد در حريم.
قصهي كلبه را تا حدي بدم نميآيد تعريف كنم: « آقاي كامبيز ديرباز (پدرام) و خانم بهاره افشار (مهناز) به اتفاق دوست و هماتاقي پدارم يعني احمد مهرانفر (حامد)، يك پروژهاي در دست دارند كه بايستي روي شغل مردهشوري و كار در غسالخانه تحقيقاتي بكنند. آقاي پدرام نشاني مردهشوري به نام حاج مهدي (يا همان جمشيد هاشمپور) را در جنگلي دورافتاده پيدا كرده و حالا تصميم دارند به آنجا بروند و تحقيقات كنند. صبح روزي كه ميخواهند بروند سر و كلهي خانوم مرجان (سحر ريحاني) يا همان دوستِ خانونم ِ مهناز پيدا ميشود كه ميخواهد با آنها برود. آقاي پدرام كه اصلن از خانوم مرجان خوشش نميآيد راضي نيست. اما خب! چاره چيست. راضي ميشود. در همان حين ناگهان آقاي حامد به خانم مرجان علاقهمند ميشود. در بين راه آقاي حامد براي آوردن آب، از ماشين پياده ميشود و كنار رودخانه ميرود. به ناگهان از بالاي درخت ِ بالاي سرش چند قطره خون روي دست ايشان ميافتد بعد از آن همهشان متوجه جسدي ميشوند كه آن بالا، روي درخت افتاده. خلاصه همه فرار ميكنند. ترسيدهاند آخر. بعد از آن ديگر گفتن ندارد كه بدبياري پشت بدبياري. با يك سگ سياه تصادف ميكنند، شيشه ماشينشان ميشكند و... بعد از اينهمه- به اصرار خانوم مهناز - باز به همان جايي كه جسد روي درخت افتاده بوده برميگردند. اما كو جسد؟ جسدي نيست. از بخت بد، باك ماشينشان هم خود به خود سوراخ شده و گر و گر بنزيشان ميرود و ميرود. از آن جا كه جسد خود به خود در جنگل راه افتاده رفته، باك بنزين هم خود به خود سوراخ شده.
خلاصه سر و كلهي مامورهاي محلي هم پيدا ميشود و با اينكه همهشان شك كردهاند اما ميروند... الخ. »
حالا همهي اينها به كنار. وسط آن همه ترس و بدو بدويي كه اين چهار نفر دارند، فكر كنيد سوار ماشين كه ميشوند، اندام لرزان دخترها و تلاش مضاعف پسرها براي آرام كردن آنها (بدون اينكه استغفراله حتي دستشان را لمس كنند) از يك طرف و اين ديالوگ تاريخي آقاي پدرام از يك طرف كه برميگردد و رو به خانم مرجان (همان كه از او خوشش نميآمد) و در صندلي عقب نشسته ميگويد: ««««شما خوبين مرجان خانوم»»»»
نكته مهم در اين فيلم: خانوم مرجان در مرحلهي اوليه و ابتدايي هنرپيشهگي خودش، جيغ زدن راخوب ياد گرفته. چرا كه فقط بلد بود جيغ بزند آنهم نه جيغ بنفش. بلكه جيغ صورتي!
سخني با كارگردان: برادرجان! سينماي وحشت اين نبود كه نشانمان دادي. كمي كار كن. مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد. فيلم ببين جان مادرت. براي من كه بد نشد. دستت درد نكند كلي تفريح كردم و خنديدم و تخمه شكستم. اما دفعهي بعد كمتر از سس گوجه استفاده كن. هزينهها را كه ميداني.
ارسال پيغام من به مرجان خانوم توسط كارگردان: بهشون بگين: خوب هستين انشااله؟
=» آخر هم نشد بگويم آن پاراگراف اول چه ربطي به سينماي وحشت داشت.
+ فرانی
داستان مِه
هيچ رقمه نميشد فهمید ساعت چنده. نگام داشت اونور پنجره رو میپایید. به نظر نمیاومد آسمون سرحال باشه. انگاری پاتیل پاتیل بود. سرو صدایی میاومد آخه. شاید حالش بهم میخورد. ساعتمو كه زير تخت افتاده بود بيرون آوردم، نتونستم عقربههاشو ببینم. یهو تلفن زنگ زد. ساعت از دستم افتاد و پریدم گوشيو ورداشتم:
-هنوووو را نيفتادي؟ يه ساعت بيشتر نمونده...
-اومدم........
داشتم یواش یواش بلند میشدم. نمیدونستم. حتا نمیخواستم فک کنم کجا بايد برم. پلهها رو دو تا یکی رفتم پایین. یه ایستگاه اتوبوس نزدیک خونمون بود. تو خلوت مه گرفته خیابون، به جز پیرزنی که همیشهی خدا، بساطشو اون نزدیکا میریخت رو یه پارچه سفید، هیشکی نبود. نه از بارون خبری بود نه از برف. داشتم جیبامو برا یه بلیت اتوبوس زیر و رو میکردم. پیرزن با همون لبخند همیشهگیش به من نگا کرد و گفت: " بُدُو داره دیر میشه. " نگام به بساطش افتاد. دهه! تو بساطش این بار به جای کبریت و اسفند و پولِ خورد، چن تا بلیت اتوبوس بود. یکی از اونا رو بم داد. تندتر رفتم. تا به ایسگاه برسم حتا یه نفرم ندیدم. راننده بیرون وایساده بود و به اتوبوس لم داده بود. بم گفت: «کجایی میدونی چن ساعته که منتظرتیم؟» هیچی نگفتم. سوار شدم. اتوبوس پر بود. چن نفر وايساده بودند، اما یه صندلی خالی بود. رو همون نشستم. یه خطی مثه ۱ رو شیشهی بخار گرفته کشیدم تا باش بتونم بیرونو ببینم. یکی با عجله اومد بالا و از صندلی بغل کیفشو که جا گذاشته بود رو برداشت ُ بم گفت: «پیاده شو! دیر میشه!» من بش توجهی نکردم و اون با همون سرعت پیاده شد. بیرون به غیر از ماشینایی که به سرعت از کنار اتوبوس ما رد میشدند چيزي نميديدم. اما کم کم یه ماشین حواسمو پرت کرد. یه ماشین از همون اول پا به پاي ما میاومد. تازه میخواستم فک کنم چرا ماشینا اینقد با سرعت اینور اونور میرن اما سرعت کم این ماشین کنجکاوم کرد. آخه میخواستم بدونم چرا با ما میاد. کم کم اون ماشینایي كه مثه باد میرفتند و بعدش پنجره بخار گرفته نذاشتند تا اونو خوب ببینم. از وسط اون خط راستی که روی شیشه کشیده بودم سعی کردم بیشتر ببینم. نشد. حالا دیگه باس تموم شیشه رو پاک ميکردم. اون اولین شیشه بود که بخارش پاک شد. به نظر میاومد هیچ کدوم از مسافرا نمیخواستن بیرونُ ببینند. حالا نوشتهی شیشهی ماشینه رو میتونستم بخونم: «ماشینو اشتباه سوار شدی!»
يهو همون موقع، سرعتش مثه ماشینای دیگه زیاد شد و رفت. در اتوبوس باز بود. داد زدم: "آقای راننده نگه دار." همه بم نگا کردند در حاليكه میخندیدند.
پیاده که شدم راننده همون جای قبلی وایساده بود. اما بالا نرفت. همینطور وایساده بود. فهمیدم کیفمو جا گذاشتم. فوری بالا رفتم تا کیفمو بردارم. رفتم اون ور خیابون. پشت سرمو نگا کردم. به خیابونی که اومده بودم. سرجای اولم بودم. تو اون مه غلیظ، که میشد با چاقو اونو برید، پیرزنه رو دیدم که لبخند ميزد. ...
آفتاب از لابلای پرده به اتاق درز پیدا کرده بود و گرماش به صورتم میخورد. از خواب پریدم. ساعتمو که زیر تخت افتاده بود بیرون آوردم. تلفن همینجور زنگ میزد.
+ فرانی
حس مشترک
«در این لحظه بود که روی قبر تاریخ تولد پدرش را خواند و تازه فهمید که تاریخ تولد پدرش را نمیدانسته است. بعد هر دو تاریخ را خواند ۱۹۱۴-۱۸۸۵ و خود به خود حساب کرد: بیست و نه سال. ناگهان فکری به ذهنش رسید که تا ته دلش را لرزاند. خود او چهل سال داشت. مردی که زیر این سنگ دفن شده بود، و پدر او بود، از او جوانتر بوده است. و آن سیلان محبت و دلسوزی که ناگهان دلش را پر کرد از آن تکانهای روح نبود که پسر را به سمت خاطره پدر از دست رفته میکشاند، بلکه سوخته دلی منقلبکنندهای بود که هر آدمی نسبت به کودکی که بیدادگرانه کشته شده است احساس میکند. در این چیزی بود که جز نظام طبیعت نبود و به راستی باید گفت آنجا که پسر از پدر مسنتر باشد دیگر نظامی در کار نیست، بلکه هر چه هست بیخردی و آشوب است. در اطراف او که میان قبرهایی که دیگر آنها را نمیدید، بیحرکت ایستاده بود صدای درهم شکستن توالی خود زمان بلند بود و سالها دیگر به سامان این رود بزرگی که به سوی مقصد خود روان است نمیگذشتند.»
* * آدم اول/ آلبر کامو/ ترجمه منوچهر بدیعی
=» دو سه روز پيش در مجلهاي، نوشتهي فرزند شهیدی را میخواندم که بیست و هفت ساله است و پدرش هنگام شهادت بیست و سه سال داشته. به نظرم حس مشترک و شايد تلخي ميان ِ نوشتههای کامو و فرزندان شهدای ما که این روزها خیلیهایشان از پدرانشان مسنترند وجود دارد.
+ فرانی
کاف مثل کافکا
« موش گفت: افسوس! دنیا روز به روز تنگتر میشود. سابق جهان چنان دنگال بود که ترسم گرفت. دویدم و دویدم تا دست آخر هنگامی که دیدم از هر نقطهی افق دیوارهایی سر به آسمان میکشد آسوده خاطر شدم. اما این دیوارهای بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک میشوند که من از هم اکنون خودم را در آخر خط میبینم و تلهای که باید در آن افتم پیش چشمم است. - چاره در این است که جهتت را عوض کنی. گربه در حالی که او را میدرید چنین گفت. »
تمثیل فوق نوشتهی کافکا است. آن را در "کتاب داستان" به ترجمه شاملو خواندم. دلم میخواهد داستان را تفسیر کنم: موش داستان برای اینکه خفه نشود باید فرار کند. چاره را از گربه میپرسد. گربه میگوید دلت میخواهد گیر نیفتی باید تغییر مسیر بدهی و موش برای پناه به یک امید تازه سرش را برمیگرداند. غافل از آنکه گربهی ناقلا، میخواست موش رویش را برگرداند تا یک لقمهی چپش کند.
چند نکته : حیوانات در زندگی کافکا نقش موثری داشتند و شاید بتوانیم برخورد کافکا با آنها را یکی از مشغلههای ذهنی وی به حساب آوریم. در تعداد زیادی از آثار کافکا، حیوانات یا نقش اول را دارند یا حضورشان در روایت حس میشود. حتا اگر این حس، عبور یک حشره در اتاق باشد: گرگوار سامسا در مسخ، سگ بدون اسم راوی در جستجوهای یک سگ، لشکری از موشهای بدون اسم به رهبری موشی به نام ژوزفین در آخرین داستان کافکا، موش کور یا گورکن در داستان لانه و...
به طور خلاصه در Fable یا «داستان حیوانات» این موجوداتاند که زبان انسان میشوند و نقش آنها را بازی میکنند و ویژگیهای انسان را به نمایش میگذارند. اما نکته مهم در داستانهای کافکا و به خصوص آنهایی که حیوانات در آنها نقش دارند، برهم زدن معادله ای است که کافکا خالقشان بوده چرا که او حقیقت ِ Fable را برعکس میکند. کافکا به کمک این برگردان، درک کلیشه شده خواننده را از جهان تغییر میدهد. در داستانهای او حیوانات، انسانهایی مسخ شدهاند که به صورت حیوان درآمدهاند: "کاری که کافکا کرده بسیار وسیعتر از تعریف تمثیلهایی است که تاکنون نمونههای آن را خواندهایم. به فرض: برشت در اپرای سه پولی خود، برای آن که بگوید بورژواها راهزناند، راهزنها را در هیئت بوژوا نشان میدهد. یا ایزوپ برای آنکه در داستانهای تمثیلی خود بگوید که انسانها حیواناند، نشان میدهد که حیوانها انسانند. کافکا برای این که به ما بگوید صورت طبیعی و آنچه را که ما معمولی میبینیم وحشتانگیز است، موضوع را معکوس میکند. آن وقت آن چه وحشتانگیز است معمولی نیست..." (1)
در داستان تمثیلی فوق که ترجمه آن را شاملو انجام داده، با آن مسخ یا معکوسسازی سروکار نداریم اما میترسیم و این ترس ما را در دیوارهای بلندی که به هم نزدیکتر میشوند قرار میدهد، در دام میافتیم و شکار میشویم خلاص! تا قبل از خواندن ترجمهی دوم، فضای داستان را با ترجمه شاملو گروتسک میدیدم. دنیایی که در آن دیوارها بلندند و دارند به هم نزدیک میشوند. یک رابطه خاصی که تفسیری جدید از این داستان به خواننده میدهد میتواند این باشد که موش از افتادن به تله لذت میبرد. شاید بتوان از این داستان این گونه برداشت کرد. احساس مازوخیستی موش را میگویم.(2) چون به هر حال ترجمهی ناقص یا بیربط، میتواند ما را گمراه کند. تا اینکه ترجمه موثقی از دوست ارزشمندم برایم رسید:
ترجمه دوم:
« موش گفت: آخ ... دنیا هر روز تنگتر میشه. اوایل اونقدر وسیع بود که میترسیدم. دویدم و دویدم تا بالاخره با دیدن دیوارایی که در چپ و راست اون دورترها بودن٬ خوشحال شدم. ولی این دیوارای طولانی اونقد تند به هم نزدیک شدند که من حالا دیگه توی آخرین اتاقم٬ و اون گوشه تلهایه که میافتم توش. گربههه گفت: «تو فقط باید جهتتو عوض کنی»٬ و خوردش »
در ترجمه دوم، دیوارها طولانیاند. این طولانی بودن تله را نزدیکتر میکند هر چه دیوارها به هم نزدیکتر میشوند خطر افتادن به تله بیشتر میشود تا جایی که مجبور میشویم در تله بیفیتم. دوستی که ترجمه را در اختیار من گذاشته خودش زحمت ترجمه را کشیده و میگوید شاید خیلی دقیق نباشد اما دستِ کم دقیقتر از ترجمه شاملو است. میگوید شاملو قصه را نفهمیده است . او که داستان را به زبان اصلی میخواند، از دیوارهایی میگوید که شاملو متوجه آنها نشده. این دیوارها، دیوارهاییاند که بلند نیستند، بلکه سمت چپ و راست کشیده شدهاند و موش آنها را میبیند و در آن صورت وقتی که دیوارها نزدیک میشوند، یک راه درست میشود. از مواردی که در این ترجمه مطرح است این است که آدم آزادی را دوست دارد ولی وقتی میبیند آزادی مرز ندارد، میترسد. یعنی آدم به یک دیوار-مانع احتیاج دارد. برای امینت، برای اینکه خود را در امان ببیند. بعد از آن این دیوارها هستند که به همدیگر نزدیک میشوند . اینجا با شق دیگری از ماجرا مواجه میشویم. یعنی دیوارها دیگر اینجا امن نیستند، بلکه هولناکاند و تهدیدکننده. این به نوعی فاتالیسم کافکایی را هم بیان میکند که در هر صورت چه جلو برویم و چه نرویم و چه برگردیم، محکوم به نابودی هستیم.
==» از دوست عزیزم برای ترجمه و نکته های ارزشمند متشکرم فراواان.
پ.ن: (1) گونترگراس، به نقل از کافکا، داستانهای پس از مرگ، ترجمه علی اصغر حداد- ص 183
(2) کافکا میگفت: احساس میکند موش است و اثری که میخواهد آن را بنوسد گربه است که دائم با تمسخر به او میگوید اگر جرات داری بیا جلو.
+ فرانی
به طور طبیعی، در فصل گرما در اطراف مجموعههاي ورزشي خانمهاي كوله به دوش و ساك روي دوش ِ زيادي را ميبينيم كه پاكشان و لخلخكنان، صندلهاي خود را روي زمين ميكشند تا هر چه زودتر به مقصد برسند و در حال و هواي مرطوب استخر دمي تازه كنند (اين نوشته مختص ورزش شنا است بنابراين از نظر نگارنده همه به شنا ميروند مگر عكساش ثابت شود) كشيدن صندل روي زمين به خودي خود، عملي تنبلانه محسوب ميشود كه خيلي هم كيف ميدهد اما در اين گونه موارد تجربه نشان داده تمام اينها نشان از خستگي مفرط خانمهاي عزيز و ولوشدن قريبالوقوعشان در آفتاب ميدهد. اين پريها آن قدر خستهاند كه از خنكاي كولر منزلشان گذشتهاند و آمدهاند كه تا در زير آفتاب عرق بريزند و ورزش كنند. اما چرا ورزش نميكنند؟! خب اين سوالي است كه فقط تابستانها ايجاد ميشود و حتا ميتوانست تيتر اين نوشته را اين طور تغيير بدهد: "چرا خانمهاي عزيز، در تابستان ورزشكار ميشوند؟" يا "فراني از خانمهاي ورزشكار حمايت ميكند" و در بدترين حالت، تيتر اين نوشته ميتوانست اين باشد: يك پست زنانه مخصوص نسوان عزيز"
دور از جان، نود و نه درصد خانمهاي خسته و له و لورده و شكلاتي كه مدنظر من هستند حتي پاي خود را هم به آب نميزنند چه برسد به شنا. بسيار عاليست. بنده ابداً اعتراضي ندارم. همه كه شنا بلد نيستند. فقط يك مورد كوچكي خيلي بد است و آن اين است كه: اگر احياناً يك بنده خدايي به قصد شنا کردن بخواهد به استخر روباز برود، به محض اولين شيرجه و شلپ شلپي كه در آب ميكند باعث نيمخيز شدن همهي خانمهاي نازنين ميشود تا ببينند اين كدام بيملاحظهاي است كه دارد در اين آفتاب سوزان، واقعاً از وجود استخر استفاده ميكند. چون اين رفتار بيقاعده و بيموقع و دور از انتظار سكوت اطرافيان را به هم ميزند آنها هم مجبور ميشوند كمي زير لب چيزهايي بگويند و ايضاً كمي جابجا هم بشوند.
از نظر نگارنده، كلاً خودكشي خودش كار بدي نيست اما جلوي چشم همه كار بدي است. اين را براي آني كه در استخر است نميگويم چون به هر حال شنا بلد است و فارغ از شلوغي حاشيهها مدام طول و عرض استخر را زيرآبي ميرود و كرال پشت برميگردد اين را براي آنهايي ميگويم كه ساعتها با انواع كرمها و روغنهاي خارجي و داخلي و انساني و حيواني و نباتي و سوسمار و لاكپشت و حلزون و كوسه و هویج و دارچين و زيتون و آبگوجهفرنگي و قهوه و نسكافه و مازولا و مهمتر از همه "روغن بچهي فيروز " ، در آفتاب تموز ِ سر ظهر ِ چلهي تابستان به برنزه كردن خودشان مشغول ميباشند.
اين را هم بگويم هر خانم عزيزي كه در تابستان استخر روباز ميرود قصدش همان برنزه كردن پوستاش ميباشد ولو شده به زبان نياورد (اين را ظاهراً چند خط بالاتر هم گفتم) هر كسي را هم ديديد كه ميگويد "فقط براي شنا ميرود" باور نكنيد. اين را وقتي فهميدم كه ديدم كارگرهاي بوفهي استخر براي سرويسدهي به ورزشكاران عزيز با هم كورس ميگذارند و جالب اين كه مایوی آنچناني ميپوشند و بدنهايشان عجيب برق ميزند.
اين خودكشي چند ساعته براي برنزه شدن چيزهاي ديگري را هم براي نگارنده روشن كرد و آن اين بود كه از هر ده نفر، 9 نفر از خانمهاي عزيزمان به اضافه وزن و ضايعات اسفناك چربي ِ اضافه در پهلو و شكم مبتلا هستند كه اصلا و ابدا تا به حال به چشم نمي آمد و با يك بررسي جامع ابعاد اين فاجعه براي وي روشن شد. به خاطر وجود مبارك مانتو و حجاب، خيال آن عده كه مبتلا به قلمبه و سلمبهگي شكم و اينها هستند كلي راحت شده و در نتيجه بيخيال ورزش شدهاند. بنابراين مقوله ورزش خود به خود برایشان نفي ميشود و اين كه چرا همه با تعجب به يك شناگر در داخل استخر نگاه ميكنند معنا پيدا ميكند. حالا به مسائل ژنتيكي كاري نداريم كه چاقي يك كمي ارثي است يا آن يك زنبيل چيپس و بيسكويت و ساندويچها چه طور در همان حالت خواب و بيداري بلعيده ميشود.
دليل ديگري كه نگارنده به آن توجه كرد آن آزادي موقتي بود كه خانمها از رژه رفتن خود لذت ميبرند و ميتوانند براي همان مدت كوتاه احساس خوبي از بيلباسي خود ببرند. اين هم از اثرات واقع شدن ايران در يك قاره جهان سومي است ديگر. حق با خانمهاي عزيز است. من كه مخالفتي با رژه آنها ندارم. فقط بايد مواظب باشند از لبههاي استخر نروند تا مثل آن خانمي كه پايش ليز خورد و سُر خورد و مستقيم به قسمت عميق استخر رفت و باعث زحمت يكي از ناجيان شد كه فوري چترش را كنار گذاشت و پريد داخل آب و بنده خدا را كه در آن چند ثانيه، يك بشكه آب خورده بود را نجات دهد... نشوند.
اتفاقاً كم نيستند آنهايي كه خانهشان به سيستم سونا و جكوزي و استخر مجهز است و باز هم به استخر روباز مجموعههاي ورزشي (انقلاب) ميآيند. دليلش شايد همان احساس مطبوع رژه رفتن در مقابل يكديگر باشد كه خب ما هم گفتيم بسي نيكوست.
اما تا يادم نرفته از فرياد ِ ناشنيدهي آنهايي كه در زير آفتاب، فشارشان پايين افتاده و دارند به قول خودمان «ميميرن» بگويم كه به هيچ وجه ِ منالوجوهي حاضر نيستند ذرهاي جابجا بشوند تا در فرآيند برنزه شدنشان اختلال ايجاد شود و كمتر برنزه بشوند. مصداق همان «تنبل نرو به سايه- سايه خودش ميايه» ميمانند تا آفتاب رويش كم بشود و برود. جان به جانشان كني تكان نميخورند.
شكلات شدن خانمها با غلظت ِنود و نه درصد، با اين رياضت و رنج و تاول زدن پوست ميتواند خيلي مايهي خشنودي بينندهها شود اما قيمت سلامتش كمي بالاست. ممكن است كمي هم به سرطان نزديكتر شود كه خب مهم نيست. همان فرآيند مهم است كه گفتيم.
حالا بماند كه خانمهاي ناجي علاوه بر اين كه خيلي زياد هم مراقب هستند كه مبادا يكي غرق بشود، خيلي خيلي زياد هم مراقب سيگار كشيدن خانمهاي عزيزند. با ديدن يك چيزي كه دود ميكند جلو ميآيند يا از همان جايي كه در آن ور استخر روي صندليشان لميدهاند سوت خود را به صدا درميآورند كه بفهمانند شاهد فسق و فجور ِ پنهاني شدهاند و لازم است كه فوراً منشاء دود، خودش غائله را پايان دهد چرا که سیگار چيز ناپسندي است كه در روند برنزه شدن اختلال ايجاد ميكند.
در انتها بگويم تيتر اين نوشته ميتوانست اين باشد: «ميميرم ميميرم اما برنزه ميشم!» در واقع شعار مستتر در ته دل همهي آنهايي كه آمدند حمام آفتاب بگيرند همين است. شعاري كه تهنشين شده و اي بسا آفتاب سوخته شده اما ابراز نميشود. در ضمن ديدهها و شنيدهها حاكي از آن است دختر خانمي (يحتمل) متولد 72 كه از زور آفتاب و گرما به اندازه شكلات 99% سوخته و سياه شده، از زير كلاه به دوستش ميگفته: " بسه دیگه! كافيه!
و جواب دوستش را از زير كلاه ميشنود كه: نع ! بهت ميگم نع!! هنوز آفتاب سگيه!
" نگارنده در اين رابطه و براي انجام ندادن بعضي امور مشكوك به معصيت، مناجاتنامهاي هم تنظيم كرده است به شرح ذیل:
اي خداي بزرگ، به من نيرو بده تا اين چند عدد كار را نكنم:
ناخنهاي پايم را، يك در ميان لاك ِ فسفري و نارنجي نزنم. روي لبهي استخر ويراژ ندهم.
صندلهايم از نوع گل منگولي ِ چيني نباشد. حتماً برزيلي باشد.
همراه لباس شنا، دامن نپوشم.
تحت هيچ شرايطي به طور آشكار با سیگاریها دمخور نشوم. چه بسا لينچمان كنند و يا صداي سوت ناجي باعث چيزهايي شود.
يك سوپرماركت خوراكي چيپس و پفك با خودم نبرم يا اگر بردم به كسي تعارف نكنم.
تحت هيچ شرايطي حتي شكنجه هم، حاضر به كشيدن خط چشم نشوم تا قيافهام در آب عين جادوگرها نشود.
از زدن عينكهاي آينهاي خودداري كنم.
از زدن ِ شيرجههايي كه جنبهي ژان گولري دارند خودداري كنم. مبادا باعث تشويش افكار و جلب توجه بشوم.
با هیچ خانم عزیزی باب آشنایی باز نکنم تا مبادا با دیدنم و محض آشنایی از آن طرف استخر سوت بلبلی بزند.
اي خداي بزرگ به من نيرو بده تا اين چند عدد كار را بكنم:
وقتي اراده ميكنم بروم شنا، حتما بروم و به چند روز آينده موكول نكنم.
گوشگیرهایم را همراه ببرم تا از شنيدن آهنگهاي دوزاري و درپيت اطراف استخر كه روزهای تعطیل، توسط باندهاي 60000 کیلو واتی پخش ميشود در امان بمانم.
قبل از رفتن به استخر معده ام آن قدر پر باشد كه وقتي بيرون آمدم از گرسنگي نميرم. و...
ب.ت. اين نوشته از پايه و اساس ارزش خاصي ندارد، خصوصاً به لحاظ معنوي. به عبارتي جهت تنوير افكار نسوان گرامي نوشته شده است.
==» تیتر این نوشته شاید این باشد بهتر باشد: " مایوپوشان ِ ورزشکارنمای تهران "
+ فرانی
هایکو
یک قاب عکس
و
پروانهای
پر از امید ِ به رهایی...
+ فرانی
یک مسئلهی کوچک
در دل شب از خواب بیدار میشود و به شک میافتد که در را بسته است یا نه؟ درباره تمام کارهایی که پیش از رفتن به رختخواب باید انجام دهد، دقیقاً فکر میکند و به این نتیجه میرسد که بهتر است از جا بلند شود و سر بکشد ببینید واقعا در را بسته است یا نه. بعد به رختخوابش برمیگردد. پنج دقیقه بعد دوباره همان سوال سر میکشد: "در بستهس؟" من که همین الان رفتم وارسی کردم!
همزاد آدم تذکر میدهد: "اینو تو میگی. ولی از کجا معلوم که واقعا از جا بلند شده و رفته باشی؟"
"خواهش میکنم! من که دیوونه نیستم!"
"عصبانی نشو! هر جوری که فکر میکنی درسته عمل کن: اگه خیال میکنی واقعا در باز مونده... یالا "
آن وقت آدم خشمگین از جا بلند میشود که ببیند در باز است یا بسته. چون در کاملا بسته است، قفل را میچرخاند و تا در باز شود بعد با سرو صدای زیاد آن را دوباره میبندد که دیگر هیچ شک و تردیدی در کار نباشد. بعد دوباره تردید عذاب آور سرک میکشد: "یعنی من واقعا کلید را چرخاندم و بستم؟ دوباره باید شک کنم؟"
"احمق بازی درنیار!"
"تورو به خدا! ولم کن"
"من میدونم الان در رو بستی، ولی دوباره قفل کردی؟ یا نه؟"
و...
خب مسئله این است: موضوع برای اینکه آدم توی سرو کله خودش بزند زیاد است. اما خدا وکیلی بهتر نیست آدم یک دفعه دیگر از بستر بیرون برود و در محل حاضر شود و مطمئن شود آیا واقعا در را قفل کرده یا نه؟ و خلاصه اینکه تمام شب را به همین ترتیب بگذراند... اما موضوع از این هم کوچکتر است! علاوه بر شک لعنتی، نصفه شبی در این فکر باشی که انضباط را با "ض" مینویسند یا با "ظ" ؟ سوالی که ناگهان در ذهن ظاهر شده و تو باید حلش کنی. آن هم موقعی که آدم در ارتفاع سه هزار متری و کیلومترها دور از هر نوع فرهنگ لغت است. سوال میچرخد و میچرخد و ساعتها با آدم مجادله میکند. آدم را مچاله میکند. و سرانجام «خستگی» حاصل این معمای وسوسه کننده است...
پ.ن. از مرحوم قبلی ---------------------
+ فرانی
جوان باش و خفه شو!
همانطور که میدوید کیف خود را نگه داشته بود. آمد نفسی تازه کند که مشتِ بیهوا باعث شد تعادلش را از دست بدهد و نقش بر زمین شود. دستانش هنوز در هوا میچرخید که ضربات باتوم هم بر شکم و شانههایش فرود آمد...
میان آن همه گاز فلفل و گاز اشک آور و هیاهو، دختر با خودش گفت: " آمده بودم اعتراض کنم نه اینکه بمیرم..."
پ.ن. تقریباً به همین دلیل قبل از انتخابات، با شوخی و خنده از رای دادن یاد میکردیم. فکرش را نمیکردیم اینگونه حدسهایمان به یقین تبدیل شود. آدم میترسد در این جا چیزی بگوید چون دیر یا زود به حقیقت تبدیل میشود. میگفتم اگر به موسوی رای بدهم و اکثریت او را انتخاب کنند ، ا.ن. خود به خود حذف میشود. تازه هرچه قدر هم هزینه داشته باشد میدهیم. حالا اتفاق افتاده است. هیچکس حساب قتل و غارت و خون و خونریزی را نمیکرد. اما...
+ فرانی
دو رهگذر
رسيدند به کوچه پس کوچههای شهر کهنهی تهران:
- دست همو سفت نمیگیریم
- از جایی عکس نمیگیریم
- سربههوا
- سوتزنان
- تظاهر میکنیم که/ شهر رو از خونهمون بهتر میشناسیم.
- محال كه نيست.
- توی اينترنت/ پر از عکس و نقشهست...
+ فرانی
انزوا
« این بزرگترین مشکل یونس بود. اگر او پیام خدا را به زبان میراند و به اهالی نینوا میگفت که آنها به خاطر شرارتشان ظرف چهل روز نابود خواهند شد، مطمئن بود که آنها توبه میکنند و در نتیجه بخشوده میشوند. زیرا او میدانست که خدا "رحیم و دیر غضب و کثیر احسان" است. و اگر مردم نینوا عفو میشدند، آیا آن وقت نبوت یونس کاذب نمیبود؟ پس در دل کتاب (مقدس) پارادوکسی هست: نبوت تنها در صورتی حقیقی میماند که او حرف نزند. اما آن وقت هم مسلماً نبوتی در کار نخواهد بود، و یونس دیگر پیامبر محسوب نمیشود. اما اصلا پیامبر نبودن بهتر از پیامبر کاذب بودن است. برای همین بود که یونس زبان نگه میداشت. برای همین بود که یونس از حضور خداوند فرار کرد و تقدیر کشتی شکستگی برایش رقم خورد. یا که باید گفت، کشتی شکستگی فردی.»
اختراع انزوا پل استر بابک تبرائی
+ فرانی
ترانه ی انتخاباتی
{ دکلمه ساسی} :
( ايشااله... محكم بزني رو دست همه ی كانديداها...
ايشالله
من و امیر و عليش
– با بچه های آریش *
داريم هواتو یا شیخ
رُك ميگيم: هر كي نده رأي ... الهي بمونه هميشه خر
همه بگيد ايشالله... )
اینقد که تو گوگولی
منو گرفتی فوری
به جای شهرام کی
یا شهرام صولتی
اما به جان علیش
من خودمم: مانکیش **
دارم میخونم برات
گوش کن گوش کن ای شیخ (هووووو)
موسوی کیه ، هرّی
نامزد فقط کروبی
همون که خیلی ماهه
دست خدا همراشه
عینک میگم: داری
زیرشلواری: داری
عمامه هم که داری
آفتاب دیدی: ندیدی
مهتاب دیدی: ندیدی
ماشاله ماشاله
منو امیر و علیش
نذر و نیاز کردیم
رئیس بشی ایشاله
کروبی عشق ماها
خرجی هیچوقت نداری
سلمونی ام نمیری
گشت و مشت هم که عمراً
راستی ، مامور، چی؟ داری؟
منم ببین ریش دارم
مثل خودت ویر دارم
اما بدون هر ریشی
نیست ریش ما و ساسی
ه ه ه ه ه ه ه ه هوو هوو هوو هوووو هووووو
{ورود یک دختر در میانه ، جو ترانه را عوض میکند} : سلام ساسی من فرنوشم
ساسی: آهای نوشی تو اینجایی؟
این طرفا نبودی
سلیطه نبودی
مانکنا رو چسبیدی
کروبی رو پسندیدی
کلک!
تو که ... نبودی
دختر: ساسی میشه کمی اون ورتر بری
میخوام برم پیش کروبی
همه بدونن آقام اینجاست
عضو جدید مانکنهاست
ساسی: آرزوم بود اون منو ببینه
ببره بالا بینم چه خبره
ا.ن. که ما رو نمیبینه ... اه اه
همش سفرای استانی میره اه اه
ارشاد داره
کیک داره
{ دسته جمعی } : اه اه اه اه آه آه آه
موسویام با ما چپ افتاد
ساسی رو دید و محال نگذاشت
حالا تو بمون با ما شیخ
دست من و خدا همرات شیخ
تویی که بوی نفت میدی
چرا میگی ساسی قر میدی
منو امیر و علیشمس
با مانکن پروداکشن و بَر و بَکس
همه جوره باتیم
هواتو داریم
خیلی آقایی
سکه داری
بده اون ماچو
گرفتی مارو
خدا قوّت.
==» قطعه فوق تنها بخشی از منظومه عظیم «فرانینامه» است که به دلیل اهمیت این روزهای داغ و مهیج انتخابانی، با عجله سروده شده. خدا قبول کند این " کلمه ها " را به ساسی خواهم داد تا رویش یک آهنگ بگذارد و کلی 8 × 6 دربیاورد. در آوردنی.
پیشنهاد میکنم قبل از خواندن این کلام پرمایه، حتما یکی از ترانه های ساسی را گوش کنید. اضافه کنم در شعر هیچ کنایهای به رقبای انتخاباتی زده نشده فقط ارج و قرب این شیخ اصلاحات! از زبان ساسی بالا رفته. آن را مکتوب کردیم که اول کروبی راضی باشد و بعد ساسی و بعد خدا و بعد شنونده و بعد هر که مانده.
ب.ت. دیدیم ساسی ترانهای را که قول داده برای کروبی! به بازار موسیقی نفرستاده، ما هم ناخوانده به میدان آمدیم با یک ریتم تاپ.
پ.ن. * همان آریاشهر است.
** مانکیش همان ساسی مانکن است. در بقیه موارد اگر معنی کلمهای مبهم است به فرهنگ مراجعه کنید.
+ فرانی
خودشناسي از اون جهت!
« زندگي واقعي سباستين نايت» ناباكف با ترجمه اميد نيک فرجام را سرانجام بعد از مدتها خاك خوردن خواندمش. افسوس ميخورم چرا زودتر نخواندم. رماني در باب خودشناسي و مهمتر از همه عليرغم آثار ديگر او، به زندگي شخصي ولاديمير ناباكف بيشتر شبيه است. درباره لذت "سباستين خواني" بايد بگويم: داستان را كه ميخواني متوجه ميشوي راوي سباستين نيست. بلكه شروع داستان، تازه مدتي بعد از مرگ سباستين آغاز ميشود. راوي كه « و » ناميده ميشود، بعد از مرگ سباستين كه نويسنده نامداري بوده تصميم ميگيرد زندگي او را به رمان تبديل كند. او بعد از خواندن يك كتاب مبتذل كه منشي (يا دوست برادرش) درباره او نوشته، تصميم ميگيرد اين رمان را بنويسد تا حقيقت را درباره برادرش روشن كند. و برعكس آن چيزي كه فكر ميكند، هرچه بيشتر او را ميشناسد، كمتر چيزي دستگيرش ميشود. « و » مانند يك كارآگاه با نزديكان سباستين ملاقات ميكند و به جاهايي كه سباستين رفته ميرود و ... داستان از نوع داستانهاي كارآگاهي نيست و از نوع داستانهاي كلاسيك هم نيست، حداقل نه از آنهايي كه مدام روشن شدن حقيقت را به تعويق مي اندازند. اما رماني ناباكفي است. ناباكف راكه ميخواني گويي غول داستايفسكي را از آن بيرون ميكشي. آخر ناباكف به دشمني با شخصيتهايش معروف است. او رابطه ايي ساديستي با شخصيت هاي بينوايش ايجاد ميكرد و تا ميتوانست بازيشان ميداد و نهايت اينكه آنها را به شوم ترين سرنوشت دچار ميكرد. " زندگي واقعي..." بيشترين شباهت را به زندگي نویسنده دارد. سباستين نايت در سن پترزبوورگ و درست در همان سال تولد ناباكف و در خانوادهاي متمول به دنيا ميآيد. با انقلاب اكتبر به اجبار فرا ميكند و در انگليس زبان جديد را مي آموزد. در همان كمبريج است كه چند رمان و شعر را به چاپ ميرساند و براي خود اسم و رسمي به هم ميزند. به اين مسئله دقيق تر كه نگاه كنيم ميبينيم اين تغيير زبان براي ناباكف فراتر از يك شوك بود. همان شوكي كه باعث انفجار زبان وي بود. (ساموئل بكت هم با شوك مشابهي نوشتن به فرانسه را آغاز فعاليت ادبي اش ميدانست) ناباكف هم بعد از "سباستين " كه به انگليسي نوشت، در آستانه يك مرحله از زندگي جديدش قرار گرفت. پربيراه نيست اگر ناباكف را دنبالهرو تفكر سقراط بدانيم. همان يونانياي كه شديداً معتقد بود كه خودشناسي اولين قدم براي تفكر است. و اینکه ساختن ديگري به ازاي شناخت خود، از آدمهاي خودآگاهي مانند ناباكف و استر برميآيد.
.
.